مامان و پسر

یه اتفاق بد

امروز یه اتفاق بد افتاد خیلی ترسیدم خیلی ناراحت شدم خلی غصه خوردم اومدم مهد دنبالت،دیدم سرت پانسمان شده قلبم واستاد وقتی چشمت به من افتاد گریه کردی گفتم چی شده؟ خاله گفت:اومده درو باز کنه قفل در خورده سرش بغلت کردم اوردمت تو خونه پانسمان باز کردم دیدم داره خون میاد،چسب زدمو بردمت اورژانس اما وسط راه گفتم نکنه دارو بریزن رو زخمت گریه کنی اون موقع منم گریه میکنم بردمت خونه مامان بزرگ یه ساعتی خوب بودی ،انگار یادت رفته بود چی شده یه ذره اروم گرفتم،زنگ زدم خاله هانی تا فردا بیاد پیشت  نمیدونی چه قدر ناراحتم خیلی ناراحتم خیلی .... ...
30 بهمن 1392

بدون عنوان

امروز یه کاری کردی کارستون،واقعا هم منو ترسوندی هم باباتو ماجرا اینه گه سوار ماشین شدیم بریم خونه بابابزرگ من دیدم که صبحی صبحانه نخوردی گفتم باباجلو سوپری واسته من برم شیر واست بخرم همینجور که تومغازه مشغول بودم دیدم باباداره باصدای بلند تو را صدا میزنه ابوالفضل ...ابوالفضل ترسیدم ،بدو اومدم دیدم بابایی داره میزنه به شیشه گفتم چی شده؟ بابا گفت یه لحظه از ماشین اومده بیرون تا تایرا ماشین چک کنه تو هم بدجنسی نکردی و درو قفل کردی حالا چکار کنیم؟ کیفم تو ماشین،کلیدا خونه تو ماشین،مهمتر از همه سوییچ ماشین و تو گل پسر هم تو ماشین هم از ترس هم از عصبانیت داشتم میمردم بدتر از همه ماشین روشن بود ،گفتم نکنه ب...
18 بهمن 1392

بدون عنوان

تابستون امسال هروقت از کنار دوجرخه فروشی رد میشدیم میگفتی مامان اگه من پسر خوبی باشم واسم دوچرخه میخری ولی من چون دیدم هنوز وقتش نیست این پا،اون پا میکردم تا اینکه اخرای شهریور واست خریدم شد پاییز و نشد بریم بیرون با دوچرخه بازی کنیم فقط چند بار تو حیاط باهاش ور رفتیم،البته خیلی خوب نمیتونستی رکاب بزنی امروز که یه کم هوا افتابی بود بردمت تو حیاط واقعا تعجب کردم واقعا پسری خیلی خوب رکاب میزدی کارت عالی بودہ(تکیه کلام خودت) واقعا منم ذوق کردم بعدش با هم رفتیم سوپری همسایه کرانچی و بادوم زمینی گرفتیم به اقای سوپری گفتم پلاستیک دسته دار بذار که پسرم میخاد اویزون کنه به دوچرخه ش اقی سوپری گفت سال دیگه با دو...
11 بهمن 1392

چقدر دوستم داری

اومدی گفتی مامان خیلی دوستت دارم گفتم منم دوستت دارم گفتی اندازه اسمونادوستت دارم من گفتم اندازه ماهی ها دوستت دارم گفتی اندازه تمتم خرسهای دنیا دوستت دارم گفتم اندازه اسب ها دوستت دارم گیر کرده بودی نمیدونستی چی بگی یهو گفتی اندازه تموم الاغ ها دوستت دارم ...
11 بهمن 1392

اسباب بازی

دیروز رفتم خونه مامان بزرگی،پسرعمه محمد جعبه اچارگرفته بود بغض کردی گفتی مامان بریم از اینجا من فهمیدم چت شده گفتم مامان تو که از این ها داری،خلاصه بردمت تو خیابونادور زدی دلم خیلی سوخت بردمت مغازه تا اسباب بازیها را دیدی گفتی من   تیرکمون میخام. خلاصه تیر کمونو برداشتیم سوار ماشین شدیم نرسیده به خونه گفتی من شمشیر میخاستم اینو نمیخاستم بابایی که خیلی دوستت داره برگشت دباره رفتیم مغازه ،گفتی مامان شمشیرا تیز نیستند چشمت به ماشینا خورد بعد ازده دقیقه گفتی من ماشین مک کویین میخام ،این شمشیرا که تیز نیستند ماشینوبرات خریدیم اومدی تو خونه گفتی من دوست مک کویین یدک کش هم میخام گفتم باشه صبح برات میخرم ...
11 بهمن 1392