یه اتفاق بد
امروز یه اتفاق بد افتاد خیلی ترسیدم خیلی ناراحت شدم خلی غصه خوردم اومدم مهد دنبالت،دیدم سرت پانسمان شده قلبم واستاد وقتی چشمت به من افتاد گریه کردی گفتم چی شده؟ خاله گفت:اومده درو باز کنه قفل در خورده سرش بغلت کردم اوردمت تو خونه پانسمان باز کردم دیدم داره خون میاد،چسب زدمو بردمت اورژانس اما وسط راه گفتم نکنه دارو بریزن رو زخمت گریه کنی اون موقع منم گریه میکنم بردمت خونه مامان بزرگ یه ساعتی خوب بودی ،انگار یادت رفته بود چی شده یه ذره اروم گرفتم،زنگ زدم خاله هانی تا فردا بیاد پیشت نمیدونی چه قدر ناراحتم خیلی ناراحتم خیلی .... ...
نویسنده :
یه مامان خوشگل
22:15